آدرس آی پی:
سیستم عامل:
نسخه: بیت
اندازه تصویر:

بروبکس90 _barobaxe90

سبزیم که از نسل بهاران هستیم ما وارث خون سربداران هستیم www.barobaxe90.orq.ir
صفحه خانگی اضافه به علاقمندی ها نقشه سایت
تبلیغات
تبلیغات

تبلیغات

تبلیغات

درباره ما

این وبلاگ یک وبلاگ گروهی است که دوستان عزیز افتخار دادن مه با هم همکاری کنیم..امیدواریم که وبلاگ خوبی داشته باشیم...که البته با وجود ما معلومه که وبلاگمون بهترین...

تصویر روز


 

امکانات دیگر

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 296
تعداد نظرات : 396
تعداد آنلاین : 1


online

 

تقویم

تبلیغات

پشتیبانی آنلاین



معرفی سایت به دوستان

 
نام شما :
ایمیل شما :
نام دوست شما:
ایمیل دوست شما:


Powered by ParsTools

لینک دوستان

سایت جامع عل.م آزمایشگاهی و پزشکی
سایت جامع علوم آزمایشگاهی آزاد قم
سایت حسن ریوندی
تهیه آنلاین pdf از صفحات وب
سایت با ما به روز باشید
سایت تیم چلسی
انعکاس جوانی
کل کل پسرا و دخترا
تبادل لینک خودکار
باشگاه دانشجویان سبزوار
مهندسی متالورژی و علم مواد
سبزوار.بیز
انجمن دفاعیه از هنرمندان ایران
علوم آزمایشگاهی بوشهر90
بزرگترین آپلودسنتر عکس و فایل
ترتیل و تفسیر قرآن آنلاین
دانلود آنتی ویروس ها (رایگان)
سوال جواب بدین شارژ ایرانسل بگیرید.
یه سایت مربوط به علوم آزمایشگاهی در لندن
سایت جامع علوم آزمایشگاهی
سایت دانشجویان علوم آزمایشگاهی دانشگاه پزشکی تهران
شعرهای طنز
خنده بازار
دانشگاه علوم پزشکی سبزوار
پیامک ها
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند .

barobaxe90.orq.ir

وبلاگ ما رو لینک کنید.در صورت وجود لینک ما در وب شما ، شما نیز اتوماتیک در این وب لینک میشوید..





بانک عکس و گرافیک
ابزار وب مستر
قالب وبلاگ
پارس تولز
قالب بلاگفا
خوش آمدید
تبلیغات
موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: امین

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آن دو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.

هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید

موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: محمد


 

تنها با 3 کلمه یک داستان کوتاه بنویسیم ! در واقع این نوع داستان نویسی کوتاه
یک نوع بازی داستان نویسی جالب و جذاب هست که اگر با دقت و فکر همراه باشه
گاهی اوقات داستان های جالبی رو میشه نوشت و چه بسا اینکه در نوشتن همین
داستان سه کلمه ای کوتاه هم کم بیاریم !

قانون : داستان بیشتر از 3 کلمه ممنوع ! هر 3 کلمه یک داستان مستقل هست.

من شروع میکنم :

مرد وارد شد

(این من،من نیستما.خودشه)


موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: محمد

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا
جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟


معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم
دخترک خیره شد و داد زد:

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا
مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...
اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد



موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: محمد

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.
 
 
 
دوستدارتو : بابالنگ دراز
 

موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: امین

همه ی عمرم را جمع می کنم

و برای دیدن تو

آماده می شوم

عجله کن

فرصت فکر کردن نیست

با همین یک نگاه
...

باید عاشق شویم …


موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: امین

در خاطری که ” تویـــی ” ......

دیگران فراموشند ..

بگذار در گوشت بگویم ...

” میـــخواهــمــــــــت ” !

این خلاصه ی تمام حرفای عاشقــــانه دنـــیاست …!!


..


موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: امین

شهر من رو به زوال است تو باید باشی

دل من زیر سوال است تو باید باشی

فال حافظ زدم آن رند غزل خوان می گفت:

...
زندگی بی تو محال است تو بایدباشی.

 
 

موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: امین

 

عاشــقانه هایم برای تـــو
اینجا دنیاست ..
هیچ چیز جای ِ خودش نیست !
زنـــدگی ..
آدم هـــا ..
قلب هـا ..
...
یا یکی بی دل است ! ….. یا دو دل !
یکی هم اینجــا…
بی تــو …… دل توی ِ دلش نیست


موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: امین

عکس


موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: امین

 
استفان کاوی نویسنده کتاب هفت عادت مردان موثر با فروش بیش از چهاده میلیون نسخه در جهان اینگونه ذهن را به پرواز فرا میخواند :
"اول از هر چیز خدا را در مرکز زندگیتان قرار دهید و سپس خانواده را.ایمان نقش به شدت مهمی در زندگیم داشته است.سرچشمه همه چیز خدا است و این منبعی است که با اطمینان کامل میتوانید به آن تکیه کنید.آنگاه است که جهان در مشت شما است."

هموطنم !!آیا خداوند ثروتمند و مقتدر سال 1300 با خداوند ثروتمند و مقتدر سال 1392 تفاوتی یافته است ؟

...
این مائیم که تغییر یافته ایم...

این روزها ،روزهای ما است برای تغییری دیگر در نسلمان..بس است چرخیدن در لابلای حبابهای دروغین انهایی که شما را به زانو زدن فرا میخوانند..آیا میتوان اسطوره ای چون تو را خاک نشین ساخت(سارینا شمس)

موضوع: <-PostCategory-> | نویسنده: محمد

نشسته بودم رونیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
 
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
 
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
 
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
 
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
 
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.مبهوت.گیج.مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
 
تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
 
چهار و چهل و پنج دقیقه!
 
گیجْ - درب و داغانْ نِگا به ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد

 
تبلیغات


::Theme By Pichack.Net::
بک لینک فا